بعد از چند دقیقه یکی درزد محترم خواهرشوهرم بود گفت دادا خانواده عروس صبحانه وکاچی فرستادن براتون آوردم،ذوق کردم دویدم سمت پنجره فکر کردم ننه دلش تنگ شده برام صبحانه آورده تو حیاطو نگاه کردم رو تخت اون وسط چندتا سینی خوراکی بود خالمم بود ولی ننه نبود.خالم چشمش به پنجره افتاد وراشو گرفت اومد بالا،رحمتم سینی رو اورده بود تو که خالم رسید وگفت با اجازه واومد تو،گفتم خاله ننه ام کو نیامد گفت اه ننه ننه نکن دیگه دو روز دیگه خودت ننه میشی،ننه ات رفت مسافرت نیستش باید همینجا بمونی ،بعد کشیدم تو پستو ومثل باز پرسا ازم سوال کرد چکار کردین وفلان وبهمان من فقط گفتم خوابیدیم،بازم سوال پیچم کرد نمیدونستم چی بگم فقط نگاش میکردم،آخرش خالم گفت وه ننه ات انگار وقتی حامله بوده مغز خر خورده تو انقدر خنگی.بعد خودش دست به کار شد وتند تند لحاف وتشکو وارسی کرد بعد گفت پس اون قاب دستمالا کو کجاست،من نمیدونستم از چی حرف میزنه،همون موقع رحمت که رفته بود صورتشو شسته بود اومد تو وقاطع گفت اونا سر طاقچه است من خودم هر وقت صلاح بدونم استفادش میکنم،بعد لای در رو باز کرد وگفت سلام برسونید،یعنی برو دیگه،خالمم دهنشو کج کرد گفت مختارید اقای داماد مختار، پس من به عالم خانم بگم ورفت.رحمت گفت بشین صبحانه بخوریم .بعد برام کاچی کشید ویه لقمه نون وپنیر داد دستم،یاد بابام افتادم که برامون لقمه میگرفت.زیر چشمی نگاهش کردم چشم وابرو مشکی با مژه های پر وبینی استخوانی وچونه پهن یه سیبیل که از کنار لبش تا زیر چونش رفته بود اون موقع بچه بودم نمیفهمیدم ولی واقعا مرد خوشتیپی بود وبه قول امروزیا جذاب. گفتم خالم گفت ننه رفته سفر.گفت غصه نخور بعدا میاد ومیبرمت ببینیش یکم دلم اروم شد.رحمت رفت حجره ومنم سینی رو به زور بردم پایین عالم خانم صدام کرد یه زنی بود حدود پنجاه وپنج تا شصت ساله،بلند بالا ولاغر اندام وکمی اخمو وبا جذبه،گفت عروس اینجا یکسری کارا رو باید انجام بدی روزاصبحانه شوهرتو تو اتاق میبری ومیدی اتاقتو هر روزباید جارو کنی وگرنه شیطون میاد تو اتاقت رختخوابات تمیز ومرتب باشه ایوان وراه پله جارو بشه،رخت ولباس شوهرت شسته باشه،بعدم بیای مطبخ جلو دستم وایسی کاریادت بدم.اینجا دوتا عروس دیگه وجاری ومادرشوهر خودمم هستن محترمم فعلا مهمانه شیرینی خورده است ونامزد داره به زودی عروسی میکنه ومیره،هر کی حرفی زد گوش بده ولی حرف اول واخر رو من میزنم.چیزی خواستی مستقیم به من بگو نبینم بی اجازه بری سر چیزی،اینجا همه چی حساب کتاب داره بی اجازه منم پاتو از در خونه بیرون نمیزاری.اون روز یه جورایی ازش ترسیدم گفتم چشم...7
رفتم تو اتاق نمیدونستم باید از کجا شروع کنم به عمرم کارنکرده بودم ننه خیلی زرنگ بود ونمیزاشت کارکنم میگفت تو دست وپای من نپیچ برو یه کناری بشین،هر وقت شوهر کردی یه بدبختی پیدا میشه کار یادت بده.کار کردنم درحد اینو بیار واونو ببر بود کاردرست وحسابی بلد نبودم.مونده بودم از کجاباید شروع کنم رفتم سراغ رختخوابا لحاف دونفره بود به زور جمعش کردم وبردم گذاشتم رو رختخوابا نوبت تشک شد اونم خیلی پهن وسنگین بود به زور تاش کردم وبلندش کردم دوقدم رفتم جلو سه قدم عقب تلو تلو خوردم تشک ول شد رو زمین دوباره وسه باره تا بالاخره با هزار زحمت انداختمش رو بقیه رختخوابا خیس عرق شده بودم بعد شروع کردم جارو بیشتر حواسم به برق النگوام بود تا جارو.مچم وبازوم درد گرفته بود بعد رفتم پایین.عالم خانم تو مطبخ بود با دوتا از جاریای بزرگترم سلام کردم وعالم خانم گفت بشین این سیب زمینیا رو پوست بکن برا آبگوشت ویه چاقو بلند بالا دستم دادبه زور سیب زمینیا رو پوست کندم ،گلرخ وگلریز جاریام خواهر بودن ودخترای برادر عالم خانم به هرحال فامیل بودن وبزرگتر وجایگاهشون محکمتر از من بود،جفتشون گفتن وااای عمه عالم ببین همه سیب زمینیا رو حروم کرده وپوستا رو کلفت گرفته خیلی خجالت کشیدم اونا زیر چشم به عالم خانم نگاه میکردن ومنتظر تا دعوام کنه ولی گفت تازه کاره یاد میگیره دختر تو هم رعایت کنه .بعد از مقداری خرده کاری که بهم دادن متوجه شدم انگار دوتا جاریا ازم خوششون نمیاد وشدیدا تلاش میکنن منو بی عرضه وبه درد نخور جلوه بدن.تو عالم بچگی خیلی ناراحت بودم میگفتم من که کاریشون ندارم چرا همش بی محلم میکنن یا وسایلو با حرص از دستم میکشن.بعدها فهمیدم دلشون میخواسته رحمت خواهر کوچیکه خودشونو بگیره ولی رحمت نخواسته وگفته دختر همسایه خوشگلتره.
نزدیکا ظهر کارم تموم شد از آشپزخانه اومدم بیرون محترم خواهرشوهرم که چهارده سالش بود اومد پیشم ویه مشت البالو خشکه گذاشت کف دستم وگفت بیا بریم اتاقا رو نشونت بدم درضلع سمت راست اتاق پنج دری که دقیقا روبروی در ورودی خونه بود ومهمون خونه محسوب میشد اتاق بزرگی بود که مال عالم خانم وحاجی بود کنارشم یه اتاق بود که محترم در زد وگفت اینجا اتاق زن عمومه ورفتیم تو یه پیرزن چاق اون بالا نشسته بود ویه پیرمرد خندانم بغل دستش بود محترم بلند گفت عمو این جواهره زن رحمته،عمو خندید وگفت بیا بیا ویه مشت آبنبات قیچی از جیبش درآورد وگذاشت کف دستم ،زن عمو هم گفت بیا دوتا تخم مرغ پخته بهم دادوگفت خوش اومدی ایشاله بیست تا بچه بیاری ...8
💙🌸دوستان کاربر آرزو آقایی اون داروهای گیاهی که برای ناباروری بود ویه زمانی درپیجم گذاشته بودم را لطف کرده اسکرین گرفته وساعت نه امشب میزاره استوری کسایی که میخوان ببینن انشالله مفید باشه💙🌸
...